داستان زندگی خسرو / قسمت هشتم

ساخت وبلاگ

 

قسمت هشتم

خسرو که رفت من خوابیدم .ساعتای 12 ظهر بود که از خواب پاشدم دست وصورتی شستم واز خونه زدم بیرون رفتم طرفای ساندویچی ارمنی میدون فردوسی میدونستم معمولا خسرو ظهرها می یاد اونجا ولوبیا ونون باگت سفارش میده  دم در ساندویچی منتظرش موندم یکساعتی گذشت اما خسرو نیومد نگرانش شدم رفتم دفتر کارش چند تا از بچه ها اونجا بودند سراغ خسرو گرفتم اونا هم بی اطلاع بودند  نگرانیم بیشتر شد واومدم پائین .  راه به جای دیگری نمی بردم اومدم کنار دکه روزنامه فروشی  از علی پرسیدم گفتم کسی سراغ منو نگرفت گفت نه . یکساعتی اونجا موندم دیدم هیچ خبری نشد دوباره رفتم ساندویچی ارمنی  یه ساندویچ با نون اضافه خوردم وبر گشتم سردکه روزنامه فروشی ؛ تا 5 عصر اونجا نشستم بازم هیچ خبری نشد

از اونجا راهی میدون انقلاب شدم توی راه همش به این فکر میکردم که زندگی ادم ها به ظاهر چقدر خوب به نظر می رسه ولی همین ادم ها که روزانه از کنارت میگذرند میتونه کلی مشکلات ریز ودرشت داشته باشند که هیچ کدام از ما با ذره ای از انها اشنا نیستیم وتا کسی درد دل نکنه نمی فهمیم که چه غم سنگینی داره با خود حمل میکنه

رفتم پاساژ کتاب که مرکز کتابفروشی های میدون انقلاب بود . کتاب های داستان ؛رمانهای متنوعی که هر کدام گوشه ای از زندگی مردمان جهان وکشورمان بودند انجا از همه نوعش بود  ولی من طی این چند روز با زندگی ومشکلات ادمی اشنا شده بودم که واقعی واقعی بود ویک رمان زنده بود .

کلا من داستانهاورمانهایی که کلاسیک بود ورئالیسم واز جنبه واقعگرایی نوشته شده بود خیلی دوست داشتم داستانهای جلال ال احمد  بزرگ علوی  احمد محمود  درویشیان وبالزاک ودیکنز وگورکی و تولستوی وده ها نویسنده دیگر که اثاری از انها خوانده بودم اما هیچ کدام به اندازه وضعیت خسرو برایم قابل  لمس وزنده نبود؛ داستانی که لحظه به لحظه ان برای من اشنا ودر جامعه ایرانی ما درک شدنی بود .من از این بابت به درک تازه ای از روابط انسانها می رسیدم.

دوتا کتاب در زمینه رواشناسی که یکی مربوط به عصبیت از کارن هورنای بود خریدم واومدم سمت خونه . سر راه از بقالی دوتا نوشابه وچند تا تخم مرغ وسه تا نون بربری گرفتم گفتم شاید خسرو بیاد حداقل چیزی برای خوردن داشته  باشیم قبل از اینکه برم خونه سری به دکه زدم واز علی پرسیدم کسی نیومد گفت اقا فرهاد چه خبره هی امروز سراغ این وان میگیری؟ گفتم علی جان چیزی نیست  قراره یه دوست بیاد منو ببینه  گفت کیه . گفتم خسرو  گفت من تا حالا دیدمش.  گفتم شاید .

دیدم علی کسی رو ندیده وکسی هم سراغ منو نگرفته ساعتای 7 شب برگشتم خونه چون نه اشنایی داشتم ونه جایی میخواستم برم برای همین خیلی زود بعد از کار می اومدم خونه وبیشترین وقت من به خوندن کتاب ومجلات وروزنامه ها وشنیدن اخبار رادیو می گذشت

ساعت 10 شب دیدم یکی در خونه رو می زنه  خسرو بود کمی خجالت زده بود مثل کسی که روش نشه بیاد خونه سلام علیک کرد گفت داشتم از این برا رد میشدم گفتم یه سری بهت بزنم

دیدم تعارف میکنه ودوست داره بیاد خونه  گفتم خسرو جان کجا بودی اتفاقا خوب کاری کردی اومدی منم تنها بودم . اومد داخل گفتم غذا خوردی

اره خوردم  . 

چایی تازه دم کرده بودم یه چایی براش ریختم ویه سیگار هم برای خودم روشن کردم گفتم کجا بودی من اومدم دفتر اما اونجا نبودی

گفرفته بودم چند تا کار تبلیغی از اون بالاشهریها بگیرم

خوب بود؟

 هی بد نبود

نسبت به شب گذشته حالش یه خرده بهتر بود نیم ساعتی راجع به وضعیت کار وخبرهای مملکتی صحبت کردیم  .بعد  حدودا 15 دقیقه ای حرف نزدیم  اینجور مواقع یه سردرگمی سراغ ادم می اید سر در گمی که ناشی از سکوت طولانی ایجاد میشه بخصوص از طرف کسی که معمولا حرفی برای گفتن داره اما تردید داره که بزنه یا نه . هم من در این وضعیت بودم هم خسرو شاید هر کدام از ما در ذهنمان دنبال گشایش یه حرف بودیم که دقیقا هر دوی ما مشتاق به ان بودیم وان چیزی نبود جز زندگی خود خسرو

گفتم خسرو جان حتما رفته بودی خونه . نگفتن بهت که چرا دیشب تا دیر وقت بیرون بودی 

نه چیزی نگفتن ؛ اونا ناراحت نمیشن

مگه میشه اونم زنا که اگه یه ساعت دیر کنی صد تا سوال از ادم میکنند. امکان نداره

گفت هنوز زن نگرفتی نمی فهمی .که بفهمی امکان داره یا نداره

گفتم ولش کن بگو بینم بالاخره تو خونه جدید مادر زنت اومد یا نه؟

گفت نه هیچ وقت تو خونه ما تا زمانی که اونجا بودیم نیومد

مگه کجا رفتید ؟

ما سه سال توی اون خونه زندگی کردیم دخترم شبنم تو اون خونه دنیا اومد مادر زنم حتی برای دیدن نوه اش هم نیومد خونه .ما فقط هفته ای یکبار میرفتیم خونه مامانی به ظاهر نشون میداد که خوبه شاید هم شوهرش یا بیتا چیزایی بهش گفته بود که اونو یه کم اروم تر از گذشته کرده بود وکمتر به پای من می پیچید برای من زیاد مهم نبود چون زندگی ما زیاد مشکل نداشت  ومن سعی میکردم کمتر با مادرزنم درگیر بشم ودرخواستی از اون داشته باشم ؛ متاسفانه با اون تکبر وخودخواهی که داشت اجازه برخورد راحت وصمیمی به ادم نمی داد برای همین هر وقت هم که میرفتیم خونشون خیلی مودب ورسمی ومحترمانه بود انگار که دو نفر غریبه میرن به مهمونی یه ادم ناشناس .

طی این سه سال شبنم بزرگ وقشنگتر شده بود وبا من ومامانش خیلی الفت داشت البته وسطای هفته گاهی بیتا با شبنم میرفتند خونه مامانی طی این مدت معلوم شد مرتب مامانی راجع به مامان من وپدرم به گوش بچه خونده وسعی داشت روابط این بچه معصوم را با پدر ومادرم خراب کنه

از کجا فهمیدی که اینکارا میکنه

چون چند برخورد ناشایست کودکانه از شنبنم در باره پدر ومادرم دیده بودم. بچه معصوم هم هر چه تو دلش بود میگفت یکروز از اون سوال کردم بابایی کی این حرفها میزنه اونم خیلی ساده وبی دوز وکلک گفت مامانی.  انروز شبنم این حرفا رو جلو بیتا به من زد بیتا خیلی ناراحت شد ویک در گوشی محکم به بچه زد کاری که هیچوقت از بیتا ندیده بودم . اصلا انتظار چنین برخوردی نداشتم از انروز به بعد شبنم ترسید وهروقت از مامانی میخواست چیزی بگه با دلهره میگفت این روند ادامه پیدا کرد تا اینکه دیدم روابط بیتا با مادرم روزبروز داره بدتر میشه  وهر وقت من میگفتم یکسری بریم خونه بابا ومامانم؛  میگفت نمیشه الان کار دارم یا حوصله ندارم یا اگر بهانه ای هم نداشت خودشو به مریضی میزد تا اینکه یکروز گفتم اگه بیتا تو نمی ایی من وشبنم یکسری می ریم خونه پدرم

گفت یعنی بدون من می خوای بری؟. گفتم اگه میایی کلی هم اونا خوشحال میشن اخه الان یک ماه بیشتر به اونا سر نزدیم .گفت اگه خودت خیلی دلت برای مامانت تنگ شده میتونی بری ولی بچه رو نبر

گفتم یعنی چه ؟ برای چه نبرمش .گفت همین که گفتم میخوای برو ولی بچه رو نمی بری .هر چه سعی کردم دلیلش رو بهم بگه نگفت ومن دیدم اصرار بی جا فایده نداره وممکنه کار وبحثمون بالا بگیره کوتاه اومدم ونرفتیم

خسرو یک دقیقه ای ساکت شد وسیگاری روشن کرد ونفسی تازه کرد تازه داشت یکی از مهمترین گره های زندگی اش را با من درمیان میگذاشت گره ای که کلافگی ودرماندگی میشد در ان مشاهد کرد

ازردگی چیز بدی است . اره بیتا از انروز یه ادم دیگه ای شد یا تصور من از اون مثل گذشته نبود  بعضی از حوادث انقدر در ذهن ادم مهم میشه که می بینی تا اخر عمر در وجودت باقی میمونه من به خاطر اینکه بچه این وسط اذیت نشه وکارمون به بحث کشیده نشه مرتبا کوتاه می اومدم تا جایی که مدت سه ماه نرفتم خونه مامان وبابا هر چند در درون از این وضعیت ناراحت بودم اما سعی میکردم ظاهرمو حفظ کنم .مامانم که دلتنگم شده بود چند بار زنگ زده بود که احوالپرسی کنه اما همیشه بیتا  گوشی تلفن برمی داشت وهر وقت مامانم سراغ منو میگرفت یا می گفت خسرو بیرونه یا میگفت خوابیده مادرم ادم هوشیار ومتواضعی بود وزود مسائل را متوجه میشد برای همین دوبار طی این مدت سر راهم اونو دیدم که کلی خوشحال شد اما هر چه سعی کرد که من بهش بگم چرا خونشون نمیرم حریفم نشد وهمیشه با عجله میگفتم مامان دیرم شده باید زودتر برم تا به کارم برسم

راستی خسروجان  نگفتی بعد از اینکه مغازه رو فروختی کجا کار میکردی؟

رفتم پیش اقا مجتبی

کدوم اقا مجتبی ؟

مجتی دوست دوران تحصیلی ام تو بازاربود  باباش یه حجره تو بازار قدیم تهرون داشت وضعشون خیلی خوب بود من ومجتبی تا دیپلم با هم تو یه مدرسه بودیم من بعد از دیپلم ادامه دادم ورفتم دانشگاه اقا مجتبی رفت سر حجره باباش تو بازار هر از گاهی همدیگر رو می دیدیم واحوال پرس هم بودیم واگه وقت میشد یا من یکسری به حجره باباش میزدم یا اون می اومد در خونه واز من وخونواده احوالپرسی میکرد. من ومجتبی تو خیلی چیزا در دوره تحصیل نقطه مشترک داشتیم جز یک چیز که اون بزور درس میخوند ومن با علاقه به درسهام توجه میکردم

بعد اونجا چکار میکردی؟

بیشتر کارهای حساب وکتاب وخرید وفروش هاشون جمع وجور میکردم . دنبال طلب میرفتم وچک ها رو میبردم بانک واز این کارها در مجموع بد نبود روز گارمون میگذشت صبح ها زودتر از خواب پا میشدم ومیرفتم بازار ویکسره تا ساعتای 5و6 عصر اونجا بودم در کل مشکلی نداشتم جز اینکه گاه وبیگاه با بیتا سر موضوع رفتن ونرفتن خونه مامان وبابام بحثمون میشد

اخرش چی. نمی شه که یه عمر ادم از خونواده؛  بخصوص پدر ومادرش دور باشه

اقا فرهاد زندگی ما اینطوری بود من همیشه رعایت حال بیتا میکردم تا کارمون به جدل نکشه واقعا اونو دوست داشتم واصلا راضی نبودم به خاطر این مسائل از دستم ناراحت بشه به خودم میگفتم یواش یواش می فهمه ودست از لجبازی بر میداره میدونستم که این رفتارها بیشترش تحت تاثیر مادرش هست برای همین بیشتر وقت ها با وجود اینکه حق با من بود اما بازم میگفتم باشه بیتا نمی ریم

اینکه ادم به خاطر زنش دست از خانواده خودش انهم پدر ومادر وخواهر وبرادرش بکشه به خاطر اینکه رعایت حال زنش بکنه چندان عاقلانه نیست.

درسته عاقلانه نیست شاید هم مقصر خودم بودم که مرتب کوتاه می اومدم و می ذاشتم بیتا هر چه میخواد بگه و بکنه

مگه چکار میکرد؟

کار خاصی نمیکرد اما اینکه رابطه اش با پدر ومادرم انهم به خاطر هیچ بد وبدتر میشد باعث شده بود من بعضی مواقع احساس تنهایی کنم

خوب خودت میرفتی خونه مامانت اون که همیشه دنبالت نبود

اخه نمیتونستم بهش دروغ بگم من اب هم میخوردم بهش میگفتم اولش بیتا هم همینطور بود امان از این مامانش .

خب میرفتی جدی ودرست وحسابی با مادر وپدر بیتا صحبت میکردی

اتفاقا یکروز همین تصمیمو گرفتم اول زنگ زدم خونشون مامانش گوشی رو برداشت سلام وعلیک کردم گفتم مامانی اگه منزل تشریف دارید میخواهیم یکسر با بیتا وشبنم بیائیم پیشتون اون گفت باشه ما خونه هستیم . تصمیمو گرفته بودم که اونجا با پدر ومادرش صحبت کنم وبهشون بگم که بیتا نه تنها خونه پدر ومادرم نمیاد بلکه اجازه نمیده من شبنمو با خودم ببرم  اما نمی تونستم بدون اینکه با بیتا در میون بزارم این موضوعو برای خودم حل کنم برای همین قبل از اینکه به در خونه اونها برسیم به بیتا گفتم اگه باز تو نیایی خونه مامان وبابام یا نزاری بچه رو ببرم امشب به بابات میگم سعی کردم این مطلب را با شوخی بهش بگم 

خب چی شد ؟

 اره گفتم اما ای کاش اصلا نمی گفتم همینکه گفتم مثل بمب ترکید وگفت تو میخوای پیش بابا ومامان من چغولی منو بکنی تو غلط میکنی حالا که اینجوری شد من اصلا نمی یام  . هر چه خواهش والتماس کردم وگفتم باشه من نمیگم ولی بیا بریم باز نیومد وگفت برگردیم؛  ناچارا برگشتیم خونه تا سه روز با هم حرف نمی زدیم البته اون حرف نمیزد ومن هرچه می پرسیدم ومیخواستم روابط به حالت عادی برگرده باز اون لجبازی میکرد وجواب منو نمی داد

خسرو جان بیتا دوست ورفیقی نداشت ؟ چون اینجور مواقع بهتره ادم با دوست اون صحبت کنه تا خونوادش

دوست یکی دوتا داشت که گاهی با تلفن با هم صحبت میکردند اما کسی خونه ما نمی اومد من هم ادرس یا نشونی از اونها نداشتم تازه اگر داشتم بازهم بخودم اجازه نمیدادم که اینگونه مسائل رو با دوستاش مطرح کنم میترسیدم وضع از اینی که هست بدتر بشه

اینطور که تو میگی اقا خسرو دست وپا بسته در اختیار بیتا خانم بودی . ببخشید اقا خسرو اینو گفتم یکوقت ناراحت نشی منظور بدی ندارم اما تو خیلی خیلی کوتاه اومدی اون هم برای موضوعی که نه تنها مقصر نبودی بلکه حق با تو بوده .

اقا خسرو اهی از ته دل کشید که در ودیوار اطاق هم حسش کردند .خیلی از ادم ها به خاطر انسانیتشون خیلی جاها پشت پا میخورن انهم به خاطر صبوری وسکوت وتحمل به خاطر رعایت دیگران به خاطر دیگرانی که گاه هیچ حقی برای دیگران قائل نیستند جز خودشون واین برهوت بزرگی ست بین دو نقطه که طی فاصله های ان جز با رنج بسیار میسر نخواهد بود .من ساکت شدم وخسرو با دست گوشه چشاشو پاک کرد 

ده دقیقه ای گاه وبیگاه خسرو ارام وبی صدا گریه کرد تو اون فضا من مبهوت شرایطی از زندگی کسی بودم که فقط نزدیک به یک ماهی بود که اونو می شناختم  صبر کردم وتوی همین اوضاع چای دم کردم نمی خواستم خسرو توی همین وضعیت بمونه ؛ دوست داشتم تا انجا که ممکنه اونو از این فضا خارج کنم گفتم اقا خسرو چایی بریزم برات  

 دستت درد نکنه 

ساعت از دو شب گذشته بود چایی که خوردیم گفتم امشب خسرو جان اینجا بخواب اولش گفت نه اما بیشتر که اصرار کردم ماند انشب تا صبح چندین بار پا شدم وسیگار کشیدم اصلا از اوضاعی که خسرو داشت نگران بودم همش تو این فکر بودم که بالاخره وضعیت اینها چه جوری میشه 

ستاره های اوز...
ما را در سایت ستاره های اوز دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : جمشید رضایی ewazstar بازدید : 212 تاريخ : شنبه 7 بهمن 1396 ساعت: 22:45