داستان زندگی خسرو /قسمت سوم

ساخت وبلاگ

 

.   

قسمت سوم       

قبل از اینکه برم مسافرخونه رفتم میدان توپخونه یک شامی چیزی بخورم؛ سمت مخابرات یک زیر گذر داشت که ساندویچی بود . مثل دخمه بود اخرای شب بود فکر نمی کردم باز باشد اما باز بود. رفتم گفتم چی دارید گفت ساندویچ تخم مرغ وهمبر وماکارونی  گفتم ماکارونی  . یک بشقاب ماکارونی با یک نان داد همانجا خوردم ورفتم مسافرخونه گرفتم خوابیدم ؛ نمی دانم چه ساعتی بود که با دل درد شدیدی از خواب پا شدم چند دقیقه نگذشت حالت تهوع  پیدا کردم فکر کردم معده ام ناراحتی پیدا کرده اما چندی نگذشت که سرازیر پله شدم ورفتم دستشویی طی دو سه ساعتی  ده بار رفتم ؛ دیدم بازم حالم داره بدتر میشه رفتم به کارگر مسافرخانه ای گفتم دوایی دارویی چیزی نداری گفت نه گفتم چکار کنم گفت برو بیمارستان .

.بیمارستان سینا نزدیکای پارک شهر بود که کمی با میدان توپخونه فاصله داشت برای ادمی که بیمار باشه ودر این وضعیت بد خیلی راه بود وبرای یک ادم سالم راه درازی نبود.  گفتم با ماشین میرم اما هر چه ایستادم حتی یک تاکسی هم پیدا نشد با زحمت وپیاده خودمو رساندم بیمارستان رفتم قسمت اورژانس گفتند دراز بکش .چند تایی سوال کردند  اونا گفتند مسمومیت غذایی پیدا کردی  فورا فهمیدم همان ماکارونی کار دستم داده گفت تا میتونی اب بخور واین دواها هم بگیر گفتم اینجا داروخونه نداره گفت قسمت اورژانس نداره الان دیروقته بهتره بری میدان بهارستان؛ داروخانه اونجا کشیک شب داره .

از اونجا اومدم بیرون تا بهارستان بازم خیلی راه بود باید برمی گشتم توپخونه از اونجا میرفتم چهاراه مخبرالدوله واز اونجا میرفتم بهارستان هرچه صبر کردم بازم ماشینی پیدا نشد انموقع جنگ بود وبنزین هم کوپنی وخیلی ها بی جا تو خیابونها ول نمی چرخیدند تازه اگه بودند هم اون بالاها بودند که پول بیشتری میدادند .

از ناچاری وبقول اوزیها از چاره نیستی پیاده تا توپخونه واز انجا هم تا بهارستان رفتم ؛ داروخانه باز بود وخلوت  داروها را گرفتم گفت اگه حالت خیلی بده یکی از این قرص ها را حالا بخور.  دوباره همان مسیر را پیاده برگشتم هوا خیلی سرد بود ساعت 4صبح شده بود پیش کارگر مسافرخونه یک چایی بی قند خوردم ورفتم خوابیدم خواب که چه عرض کنم تا 7صبح باز چندین بار پله روبالا وپائین رفتم تا خوابیدیم .

ساعت 1بعداز ظهر با سروصدای زیاد که از اطاق بغلی بود از خواب بیدار شدم داشتن خوب به همدیگه فحش وناسزا میدادند اقا رجب که کمی مسن تر از بقیه بود وسط اونا ایستاده بود ونمی گذاشت به همدیگه بزنن ؛ اونی که جوانتر بود ومن کمتر تو مسافرخونه اونو دیده بودم داشت میگفت اگه این ندزدیده پس کی دزدیده ؟ اسمال که خیلی زودتر از من اومده بود توی اون مسافرخونه وبه وجناتش هم می امد که خلاف باشه  شق ورق ایستاده بود میگفت این وصله ها به ما نمی چسپه . ظاهرا شب جمعه ای که همه خواب بودن مثل اینکه اقا اسمال رفته سراغ کیف اون جوون وهرچی داشته برداشته وکیفشم انداخته بغل دستشوی .

 اخه تو اون اطاق که اقا اسمال بود اطاق جمعی بود  ده تا تخت تو یک اطاق 20 متری کنار هم گذاشته بودند روز وشب هم در اطاق باز بود چون چفت وبستی نداشت اونایی که قدیمی بودند وسن وسالی ازشون گذشته بود چیزی اونجا نمی گذاشتن حتی وقتی که میرفتن حموم هم اگه چیز بدرد خوری داشتن با خودشون میبردند حموم . بیشترافرادی که توی این اطاق میخوابیدند کارگر وافرادهای درمانده وشهرستانی که یا دنبال کار بودند یا اینکه درامدشون انقدر کم بود که جایی بهتر از اینجا پیدا نکرده بودند  .

فرق این اطاق دسته جمعی با اطاقهای تکی این بود که کرایه اش ارزانتر بود وهرشب بیست تومان اجاره میدادند درست کردن غذا هم ممنوع بود کل این اطاق ده تا تخت داشت که روی هر تختی یک تشک ابری ویک متکای ویک ملافه هزار بار مصرفی ویک پتو که احتمالا ماه به ماه هم شسته نمی شد با یک پنکه سقفی عهد عتیق و پنج جفت دمپایی کل موجودی اطاق بود . هر کسی که میخواست توی این اطاق بخوابه واستراحت کنه اول بهش میگفتند که دعوا نمی کنی  اجاره ات 20 تومانه وهر شب قبل از رفتن به اطاق باید پرداخت کنی ؛ غذا درست نمی کنی؛  مواد مخدر مصرف نمی کنی  ؛ دوست همراه خودت نمی اری ومواظب وسایل خودت هم هستی ؛ شناسنامه ات هم میذاری تو مسافرخونه .

من قبلا هم از این بحث ها شنیده ودعواها دیده بودم . انروز اکثرا هم بو برده بودند که دزدیدن کیف اون جوون کار اسمال است اما هیچکسی هیچی نمی گفت چون هیچ سندی به جا نمانده بود تازه اقا اسمال شاکی هم شده بود میگفت بیائید منو بگردید تا بفهمید کی دروغ میگه  جوون بیچاره که بهش می امد تازه بیست سالش تموم شده باشه  هنوز اینجور ادمها را خوب نمی شناخت .

من میخواستم برم تو اطاقم دیدم صاحب مسافرخانه ای با یکی که بهش می امد از بچه های منکرات وکمیته ای باشه اومدن واسمال واون جوون را با خود بردند بقیه هم رفتند تو اطاق من هم رفتم تا لباسمو بپوشم برم بیرون نهار بخورم. البته اطاق من در داشت وچفت وبستش هم محکم بود هرچند چیز دندانگیر وپولی هم انجا نداشتم که نگرانش باشم .

از میدان توپخانه تا میدان فردوسی راه زیادی نیست از مسیرجنوب به طرف شمال می ایی چهاراه استانبول بعدش هم منوچهری را رد میکنی می رسی به میدان فردوسی  بین فردوسی وویلا روبروی شرکت ما یک رستورن بود بنام ستاره ابی.  این رستورانو یکی از بچه های شرکت معرفی کرده بود میگفت رستوران خوبیست غذاش هم خوبه وقیمتش هم مناسبه . من معمولا روزهای جمعه برای نهار میرفتم انجا ؛ از انقلاب  به سمت امام حسین که میرفتی سمت راستت قرار میگرفت کمی مانده به میدان فرودسی  یک راه پله به پائین داشت  مثل زیرزمین بود اما تمیز ومرتب بود .یادم می اید اولین باری که ته چین مرغ خوردم همین رستوران بودجاتون خالی خیلی هم چسپید  قیمت هر دست غذا معمولا بین 35 تا 50 تومان بود ته چین با نوشابه وسالاد 45 تومان بود .

بعد از نهار رفتم بطرف بلوار کشاورز تا بروم پارک لاله تا چرخی بزنم وهوایی تازه کنم . رفتن به پارک دراکثر جمعه ها تکرار میشد پارک لاله  پارکی خوب وبقول اوزیها دلواز بود که از هر طیف وطبقه ای می امدند انجا . انموقع ها ازپارک های خوب  مراکز شهر تهران محسوب میشد البته اسم قبلی ان پارک گل سرخ بود این پارک در زمانهای قدیم از پارک های جنگلی تهران محسوب میشده که خارج از شهر تهران قرار داشته است  اینرا قبلا در یکی از این جمعه ها پیرزنی که  روی نیمکت پارک کنار من نشسته بودبمن گفت . پیرزن میگفت ما انموقع دختر جوانی بودیم ومثل حالا چادر وچاقچول نکرده بودیم با مامان وبابا وبرادر وخواهرها وپدر ومادر بزرگ وعمه وخاله وکلا فامیل می امدیم اینجا . من نمی دانم اون پیرزن دقیقا چند سال داشت به نظرم 75 به بالا داشت که اینقدر اطلاعات از گذشته تهران انروزگار یادش مانده بود همه دروازه های تهران را خوب میشناخت برای همین میگفت این پارک لاله ای که اکنون وسط شهر است قبلا جز تهران نبوده وحومه وگردشگاه وپارک جنگلی بود ه ومردم برای تفریح می امدند اینجا .

شاید باورتان نشود هیچ کسی به اندازه ادم های غریب وبی کس در شهرهای بزرگی مثل تهران به پارک نمی ایند انقدر که شهرستانیها ودور وبری ها به پارک میروند خودی ها کمتر میروند برای شهرستانیهایی که یا انجا فامیل وکس کاری ندارند یا از فرط بدبختی ومشکلات امده اند در این شهر بزرگ تا لقمه نانی بدست اورند یا محصل دانشگاه هستند روز جمعه جایی کم خرجتر وبهتر از پارک برای گذراندن اوقات فراغت وتعطیل نمی یابند 

یکی از ویژگیهای پارک های ایران بطور عام وپارک های خوب تهران بطور خاص این است که کسی انموقع ها بابت رفتن به پارک پولی پرداخت نمی کرد حتی بهترین پارک های تهران مثل پارک ملت نیز همین روال را داشت وکار جالبتری که بعدها در دوران شهرداری کرباسچی انجام شد برداشتن همه نرده ها ودیوارهای دور پارک بود تا مردم از هر طرفی که خواستند وارد پارک شوند الان را نمی دانم اما انموقع ها خیلی خوب بود .

 موضوع دزدی از یک طرف وعلاقمندی اقا خسرو برای امدن به خونه ومحل سکونت من مرا به این فکر انداخته بود که یک فکری برای جا ومکان زندگی ام بکنم  هزینه شبی 50 تومان برای منی که درامدی بابت اینکاری که میکردم هنوز دریافت نکرده بودم زیاد بود و بیشتر منو مصمم میکرد تا جایم را عوض کنم چون ماندن در یک جا جایز نمی دانستم .

اما کجا باید میرقتم  ؟ نه پول چندانی داشتم نه کار پردرامدی نه دوستی واشنایی ؛ جز انهایی که باهاشون کار کرده بودم واز بین انها دونفر که فکر میکردم خانه وزندگی دارند بیشتر نمی شناختم یکی از انها منوچهر خان بود ویکی هم اقا خسرو . با اقا خسرو نمی خواستم در این زمینه وارد گفتگو بشم چون اون خودش هم دوست نداشت که من ادرسی از خونه یا وضعیتش داشته باشم وتازه اگه میگفتم احتمال میدادم نتونه یک جای مناسب کم هزینه برای من پیدا کنه بنابر این از گزینه خسرو صرفنظر کردم وبه این فکر افتادم طی دو سه روز اینده موضوع را با منوچهرخان مطرح کنم .

معمولا ادم مجرد خیلی سریعتر از ادم متاهل میتونه در باره جابجایی وتغیئر شغل ومکان زندگی اش تصمیم بگیره وبرای من جابجا شدن کار سختی نبود اما کجا رفتن برایم سخت شده بود چون انموقع در ان مسافرخانه جز چند دست لباس ویک عدد کیف دستی کوچک مسافرتی وچند مجله وروزنامه ودوکتاب بیشتر نداشتم؛  نه کارد وچنگالی نه ظرف وظروفی نه بار وبندیلی  وچقدر راحت بود وراهی هم غیر از این نداشتم باید سعی میکردم دورو برم را شلوغ نکنم چون هیچ چیز تثبیت شده ای در روند کاری وشغلی نمی دیدم بنابراین تا انجا که ممکن بود سعی داشتم بار خودمو سنگین نکنم .

شب که برگشتم مسافرخونه دیدم خبری از اسمال واون پسر جوون که با هم دعوا کرده بودند نیست اقا رجب میگفت اسمال شاید برگرده اینجا اما اون جونه اگه عقل داشته باشه دیگه خیال نکنم اینطرفا پیداش بشه  راست هم میگفت چون این اطاق جمعی جای مناسبی اصلا برای یک جوان بیست ساله بی تجربه نبود

صبح شنبه برخلاف روزهای دیگه که از توپخونه مستقیم راهی شوش ودروازه غار میشدم رفتم شرکت تا اگه اقای شیخ الاسلامی هست راجع به وضعیت کارم صحبت کنم وببینم تا حالا که کار کردم وهنوز هم یک ماه نشده میتونم چیزی قرض بگیرم  .

از توپخونه تا میدان فردوسی همه اش دو ایستگاه راه بود واکثرا من پیاده میرفتم . وقتی رسیدم دفتر دیدم فقط ابدارچی شرکت هست رفتم نشستم یک چایی اورد پرسیدم رئیس کی میان  . گفت یک ساعت دیگه شاید پیداش بشه  . شتابی نداشتم برای همین نشستم کمی از حال وروزگار ابدارچی پرسیدم واون هم از جنوب وروزگار ان منطقه پرسید تا اینکه سروکله دوتا از کارمندهای دیگه شرکت پیداشون شد با اونها هم احوالپرسی کردیم گفتنند از این طرفا ؟چی شده کله صبح اومدی دفتر؟  گفتم خیره  اومدم با اقای شیخ الاسلامی صحبت کنم . یکیشون گفت ناقلا نکنه خبریه ؟ گفتم از اون خبرها نیست. گفت پس چی .؟ گفتم با این همه وقت که دارم کار میکنم من درامدی که بشه روزگار بگذرانم ندارم واگه وضع همینجوری پیش بره اس وپاس باید برم جای دیگه ای دنبال کار بگردم ..  داشتم همینو توضیح میدادم که ابدارچی گفت جناب شیخ داره میاد

اقای شیخ الاسلامی همینکه منو دید تعجب کرد گفت اینورا اول صبح چه خبره ؟ گفتم خبری که نیست اومدیم هم یکسری بزنیم واحوالپرس باشیم وهم چند کلامی اگه وقت داشته باشی صحبت کنیم  . گفت اگه نیم ساعت صبر کنی در خدمتم  .

نیم ساعت شد یکساعت گفت بیا ببینم چه خبره

رفتم ودرو از پشت بستم  گفت چطوری

 گفتم بد نیستیم 

 نمی خواستم وقت خودمو واقای شیخ الاسلامی را بگیرم برای همین فوری رفتم سر اصل مطلب  گفتم راستش را بخواهید من الان نزدیک به یکماهی هست که پیش شما کار میکنم  سر انگشتی هم که حساب کردم دیدم چیز زیادی دستگیرم نمیشه  گفت مگه حساب کردی گفتم نه چون حساب پیش شماست  اینکه گفتم پاشد ورفت یک پوشه که احتمالا مربوط به کار من ودریافتی هایم وشرکت هایی که ویزیت کرده بودم اورد .  چند دقیقه ای به اونا نگاه کرد بعدش رو کرد به من وگفت تازه اول کار هستی خب هرکی بخواد شروع کنه تا خوب وارد بشه کلی باید سختی بکشه تا کار کشته بشه ورتق وفتق کارها دستش بیاد  تو هم ادم فعال ودرستی هستی . اقای شیخ الاسلامی داشت منو امید میداد که بالاخره ادمی که تازه شروع کرده نباید انتظار بیش از این داشته باشه وراست هم میگفت  اما اون مشکلاتی که من با انها روبرو بودم نمی دید وقرار هم نبود همه مشکلات منو حل کنه ونمی شد که بعضی چیزها را برای اون تعریف کنم

گفتم میشه بفرمائید تا حالا سهم من چقدر شده . گفت چنگی بدل نمی زنه اما برای شروع کار خوبه . گفتم خب چقدره

گفت تا حالا شده 950 تومان  .

البته فکر میکردم که سهم من کم باشه اما این که 950 تا تک تومانی نزدیک یک ماه دوندگی سهم کارکردم باشه واقعا نومید کننده بود چون اندازه اجاره اطاق مسافرخانه هم در نیومده بود  نمی دونستم چه باید به اقای شیخ الاسلامی میگفتم اما تکلیف من مشخص بود که با این وضع نمی تونم تو همین کارزیاد  بمونم  برای همین خداحافظی کردم واومدم پائین شرکت .بدون اینکه خودم  بخوام  همانجایی ایستاده بودم که خیلی وقت ها اقا خسرو می ایستاد وبه جایی خیلی خیلی دور فکر میکرد شاید اون به شمال فکر میکرد ومن به جنوب .

انروز نرفتم سرکار یعنی هیچ علاقه ای به اینکه جایی برم نداشتم مدتی روبروی شرکت ایستادم بعد یواش یواش رفتم سمت ویلا. نبش خیابان ویلا یکی از دکه های مطبوعاتی منوچهر خان بود  منوچهر خان را من از سال 1363 میشناختم  وقتی رفتم انجا دیدم علی انجاست از علی پرسیدم منوچهرو ندیدی گفت رفت تا دفتر روزنومه الان پیداش میشه. علی دست تنها بود تا اومدن منوچهر کمی کمکش کردم وبراش روزنامه های صبح که اومده بود لایی زدم  ساعت 10وربع منوچهر خان با موتورش پیداش شد مثل همیشه بود شتاب کار کردن داشت  موتورشو بغل دکه پارک کرد وقفل زد واومد بغل دکه ایستاد گفت چه خبر ؟ گفتم خبر خاصی نیست  گفت با کار وبارت چطوری؟ 

گفتم برای همین اومدم اینجا .  

ول کردی

گفتم نه  ولی دست کمی از ول کردن ندارد .

 دید موضوع جدی است گفت بیا بریم اونور خیابون .دقیقا روبروی دکه سرنبش ویلا انور خیابون یک دکه دیگه هم داشت انطرف خیابون سایه بود ومیشد روی سکوی در ورودی بانک نشست وراحت  حرف زد

گفت چه خبره گفتم با همه اوضاع واحوالی که تو این شرکت هست وبا وجود نزدیک به یک ماهی که انجا کار میکنم فقط 950 تومان کار کردم  گفت چرا اینقد کم گفتم والله من سعی وتلاشم کردم بیشتر بچه هایی که درامد دارند یا خیلی قدیمی هستند یا جاهایی که دنبال مشتری هستند بالای شهر ومراکز شهر است  که ادرس ها هم پیش خودشون هست وعملا تا اطلاع ثانوی راه بسته است واینطور که من پی بردم بعضی از این بچه ها این کار دومشون است وبعضی ها سرمایه دارند بعضی ها ماشین دارند وباهاش کار میکنند ودوکار دارند . فقط خسرو بنظرم از صبح تا شب کارش همینه

گفت حالا میخوای چکار کنی ؟ گفتم تا سر ماه انجا کار میکنم وطی این مدت هم باز دنبال کار بهتری میگردم .

اقا منوچهر اصرار داست که من برم سر دکه اش کار کنم  چون حداقل یک حقوق ثابت داشت اما من چند سال  قبل انجا کار کرده بودم و با شرایط انجا اشنا بودم برای همین گفتم تا ببینم چه پیش میاد  چون میخواستم موضوع جابجا شدن محل زندگی ام بهش بگم برای همین جواب رد صد درصد به او ندادم ادم تیزی بود خوب مسائل وموضوعات را میگرفت حین صحبت بهش گفتم اقا منوچهر اطاقی نیم اطاقی جایی برای مدت یک ماه سراغ نداری که اجارش هم کم باشه.

گفت واسه چه کسی  میخای . گفتم واسه خودم  . گفت مگه پیش دوستت نیستی ( به اقا منوچهر نگفته بودم مسافرخونه هستم بدلایلی که بعدا براتون میگم ) گفتم دوستم میخواد بره مسافرت برای همین اطاقشو تحویل میده بعدش هم اجاره انجا خیلی گرونه .

 اقا منوچهر که همیشه اهل حساب وکتاب ومحاسبه بود گفت چفدر میدادی ؟ گفتم ماهی 1500 تومان انجا اجارش بود گفت بد نبوده کجا هست .گفتم توی ناصر خسرو گفت میشه بریم ببینیم.  دیدم باز کنجکاویش گل کرد گفتم اگه صبر داشته باشی یه روز میریم می بینیم

صحبتم که  تموم شد گفت بیا بریم یه جایی بهت نشون بدم  .روبروی خیابان ویلا اینطرف خیابون از جایی که دکه اقا منوچهر بود یک کوچه گشاد بود که انتهاش باریک میشد  به یه کوچه دیگه  رفتیم تو کوچه  یه صد متری که رفتیم پیچیدیم  سمت چپ  یک خونه قدیمی سرنبش کوچه بود که درش تو کوچه کوچکتری باز میشد  منوچهر خان یک کلید از جیبش در اورد ودرو باز کرد وارد که شدیم یک اطاق سمت چپ بود که یک پنجره به سمت کوچه داشت یک راهرو قدیمی که میخورد به یک حیاط کوچک انتهاش دو اطاق داشت یک راه پله هم از ورودی راهرو میرفت بالا طبقه دوم که بیشتر به نیم طبقه میمانست تا یک طبقه چون غیر از دو اطاقک کوچک چیز دیگری نداشت  گوشه حیاط یک توالت وحمام بسیار قدیمی با یک ابگرمکن نفتی داشت که بعضی وقتها بوی نفت ودود تا توی راهرو واطاق ها هم می اومد  یاد داستانهای بالزاک وچخوف افتادم با اون تعاریفی که از اطاقهای نمور وبی نور وسرد در قصه هایشان بود بی شباهت به ان اطاق ها نبود

نرفتیم توی حیاط خانه ؛  منوچهر خان یک کلید دیگه در اورد وهمان اطاق دم دری را باز کرد وقتی که در باز کرد انگار چند قرن به عقب برگشتیم   وصف انجا خیلی دشوار بود اما با شناختی که من از منوچهر خان داشتم چندان دور از انتظار نبود به نظرم یکی دوسالی میشد که کسی انجا را جارو نکشیده بود یک فرش کهنه ماشینی کبره بسته از چرک وخاک ؛ قفسه های پر از کتاب ومجلات  قدیمی؛  روزنامه های باطله وکاغذ وپنجره ای که خیلی خوب تار عنکبوت بسته بود وانگار سالهاست کسی در این اطاق زندگی نکرده است ؛ یک تخت داشت با یک پتو بدون ملافه  یک چراغ والور برای گرم شدن وپخت وپز یک چاقویی که فکر کنم هزار بار تیز شده بود ؛ یک قابلمه رویی  ویک کتری ویک استکان ولیوانی که به هیچ وجه جرات نمی کردی توش اب بخوری ویک لوستری که به سقف اویزان بود وفقط یک چراغ از سه چراغش روشن میشد که انهم به اندازه تاریخ حیاتش کسی پاک نکرده بود ونور کمرنگی داشت ویک پشتی ترکمنی که نمی دانم از کجا پیدا کرده بود  چون هیچ چیزی به هم نمی امد  میشد تو این اطاق فیلمی تاریخی درست کرد ؛ یک فیلم ترسناک مثل فیلم هایی که الفرد هیچکاک درست میکرد .

منوچهر گوشه تخت نشست  دید من خیلی دارم اطاقو ورنداز میکنم گفت چطوره من فورا منظورشو فهمیدم گفتم منو اوردی موزه تاریخ بهم نشون بدی یا اطاق برام پیدا کنی

گفت  اینجوری نگاش نکن بدرد میخوره اجارش زیاد نیست . اینجا من برای کتابها ومجلات واز این چیزهای خرده وریز گرفتم چون نزدیک دکه است  اینجوری راحترم اگه چیزی زیاداومد یا جا نداشتیم میارم اینجا میزارم .

یکمرتبه بگو انباری گرفتم وقراره من هم اینجا زندگی کنم وحتما هم میخواهی یه چیزی بهت بدم .

 اون منو میشناخت میدونست که فعلا جایی که ارزون باشه وتوشهر باشه وبا این درامدی که من دارم پیدا نمی کنم برای همین گفت تو فعلا موقت بیا اینجا تا جایی پیدا کنی اگه پیدا کردی که خوب میری انجا اگه پیدا هم نکردی یه جورایی با هم کنار میائیم

 منوچهر خان  توی مدت اشنایی امان از من یه چیز فهمیده بود وان اینکه این شهرستانی با این خصوصیات اخلاقی اهل دزدی وخلاف نیست وچه کسی بهتر از یک ادم مطمئن برای اتاقی که سال وماه هم کسی به اون سر نمی زنه وچه نگهبانی بهتر از او . گفتم بهتون اون واقعا حسابگر خوبی بود .

 ساعت دوازده شده بود گفت چکار میکنی گفتم الان که هیچ کاری نمی کنم من میرم نهار بخورم گفت کجا گفتم میدون فردوسی قهوه خونه دیزی بخوریم اگه میایی تو هم بیا ولی دونگی (یعنی هرکسی پول خودشو بده )  گفت باشه دونگی

بعداز ناهار منوچهر رفت سر دکه من هم رفتم سراغ اطاقی که قرار بود توش زندگی کنم  توراه که داشتم میرفتم منوچهر خان صدام زد تا نکته مهمی که بقول خودش یادش رفته بود به من بگه وان اینکه به بچه های دکه نگم میخوام اینجا زندگی کنم  گفتم اگه اونا اومدن اینجا وخواستن چیزی بردارن چی ؟ گفت اونا کلید ندارن وقرار هم نیست بیان اونجا چیزی بردارن  گفتم باشه اطاق مال شماست وهرجور شما صلاح ببینید

تصمیم گرفتم اول یک دستی به این اطاق بکشم  جارو انجا بود ولی خاک انداز نبود. اول تارعنکوبتهای پنجره را گرفتم بعد همه کتابهارا اوردم پائین وخاکاش رو گرفتم  به اندازه ای که یک لنگه پنجره باز بشه کتاب گذاشتم  بقیه کتابها را اوردم توی طاقچه ای که بعدا مرتبش کردم چیدم .چراغ اطاقو گردگیری کردم  یک ساعت طول کشید تا فقط زیر تختو اشغالاش بیارم بیرون ومرتب کنم ؛ خلاصه خسته اتان نکنم تا ساعت های 6 عصر هرکاری بلد بودم کردم  تا اطاقو یک کمی مرتب و روبراه کنم ؛ خیلی خسته شدم دروبستم رفتم سراغ بچه های دکه سر نبش ویلا ؛ منوچهر رفته بود؛ کمی با بچه ها گپ زدم واز انجا مستقیم پیاده رفتم تا توپخونه ومسافر خونه 

ستاره های اوز...
ما را در سایت ستاره های اوز دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : جمشید رضایی ewazstar بازدید : 177 تاريخ : دوشنبه 25 دی 1396 ساعت: 2:05